منجی نمیخواهم
شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ق.ظ
منجی نمیخواهم رفیقم باش زانو به زانویم قدم بردار
از من فروغی در نمیآید زحمت نکش بیخود گلستانوار
غمگینتر از آنم که میدانی دست از سرم بردار بازیگوش
دست از سر جرّاحی روحم با تیغ طعنه، دشنهی آزار
بگذار تا روح جهان خود، فرزند دوران خودم باشم
افشاگر ویرانی انسان، صورتگر سنگینی آوار
عریان روایت میکنم غم را، بیرحمی آدم به آدم را
انصاف اندک، طاقت کم را، حرص و فریب و کینهی بسیار
سرخوردگانی با هم و تنها، سوهان روح و جان یکدیگر
در زخم هم انگشت چرخانده، بر ضعف هم بدخواه و کاسبکار
من هرچه میگویم نمیفهمی دیوار سنگینی است بین ما
گویی جهانم را نمیبینی بیگانهای با رنج من انگار
الگو نمیخواهم کنارم باش اشباعم از پند حکیمانه
زخمیتر از آنم که میدانی، مرهم به روی زخم من بگذار
سمانه کهربائیان
۹۴/۰۴/۲۰
زیبا ...................... زیباست
ولی شعر روانی نبود ...................