هست و نیست
چهارشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۱ ب.ظ
عشق که گویا هوسی هست و نیست..!
کنج دلم یادِ کسی هست و نیست...!
شعلهِ پرواز بسی هست و نیست...!
چشم به قفل قفسی هست و نیست...
مژده فریاد رسی هست و نیست...!
آمده بودم که کنم بندگی...
در سر من دولت سازندگی...
عشق بیاید...من و پایندگی...
می رسد و میگذرد زندگی...
آه که هر دم نفسی هست و نیست...!
در سر من فکر تو و درد عشق...
باغچه و باد و من و گرد عشق...
مسجد و منبر همه بر پند عشق...
حسرت آزادیم از بند عشق...
اول و آخر هوسی هست و نیست...!
بر در این خانه قفس می کشم...
داد من از دست هوس می کشم...
بر سر تابوت جرس می کشم...
مرده ام و باز نفس می کشم...
بی تو در این خانه کسی هست و نیست...!
آدمِ احساس دلم خسته است...
پنجره ام رو به تو وابسته است...
هر که مرا دید ز من رسته است...
کیست که چون من به تو دل بسته است...
مثل من ای دوست بسی هست و نیست...!
نیما درویش
۹۴/۰۶/۱۱