سرزنش
سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۲۸ ب.ظ
پدری با پسرش گفت به خشم که تو آدم نشوی جان پدر
گر کسان جامع شر وخیرند از سروپای توبارد همه شر
حیف از آن عمر که ای بی سر وپا در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند ازاین حرف شکست بی خبر روز دگر کرد سفر
رفت از آن شهر به شهری که شود فارغ از سرزنش تلخ پدر
عاقبت منصب والایی یافت حاکم شهر شد وصاحب زر
چند روزی بگذشت وپس از آن امر فرمود به احضار پدر
تاببیند پدر آن جاه جلال شرمساری برد از طعنه مگر
پدرش آمد واز راه دراز نزد حاکم شد وبشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی وکبر به سر وپای وی افکند نظر
گفت ای پیر شناسی تو مرا گفت کی میرو ی از یاد پدر
گفت گفتی که من آدم نشوم حالیا حشمت وجاهم بنگر
پیر خندید سرش داد تکان این سخن گفت وبرون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوی گفتم آدم نشوی جان پدر.....
جامی
۹۴/۰۹/۱۰