نه هیچ انسانی دوست توست و نه هیچ انسانی دشمن توست؛
بلکه هر انسانی معلم توست.
پس غرور و تعصب را کنار بگذار
و آنچه را که هر انسانی باید به تو آموزش دهد یاد بگیر
تا تمام درسهایت را بیاموزی و آزاد و رها شوی.
رنج برای پیشرفت انسان ضروری نیست ؛
رنج حاصل تخلف از قانون معنویت است
اما ...
تنها عده ی اندکی از انسانها می توانند
روح خفته ی خود را بدون رنج برخیزانند.
اسکاول شین
گر چه دیروز او بزرگ نبود، گر چه فردای کوچکی دارد
برنمی گردد از تصور خویش، دلخوشی های کوچکی دارد
مثل تنهایی صدف در موج، او دلش از خودش بزرگ تر است
تو ولی جا نمی شوی در آن، این قفس جای کوچکی دارد
ساکنان اتاق های دلش سال ها می روند و می آیند
هیچ کس گم نمی شود در آن، بس که دنیای کوچکی دارد
او دلش مثل ساحلی تنهاست، آه! اصلاً دلیل خوبی نیست
که بخواهی از آن فرار کنی، چون که دریای کوچکی دارد
می گریزد به خانه می آید، ساکت و عاشقانه می آید
بی دلیل و نشانه می آید، اشک امضای کوچکی دارد
ماندنت را گریستی اما، می توانی نایستی اما…
تو که مجبور نیستی اما… عشق «اما»ی کوچکی دارد
پیش از آنی که پیش تر بروی، تند مانند بادها بدوی
از تو می خواهد از خودش بشوی، چه تقاضای کوچکی دارد!
شاید این گنگ خواب دیده تو را نکشاند به خواب خود اما
هرگز از خواب بر نمی خیزد، آن که رویای کوچکی دارد
آرش فرزام صفت
ای دل بزن ! اگر چه گرفتار نیستی !
چیزی به این زمانه بدهکار نیستی !
وقتی هنوز ماه پس ابر مانده است
خود را چنان بپوش که انگار نیستی
وقتی که یار قافیه ی بار می شود
غمگین مشو که با احدی یار نیستی
غمگین مشو که سقف و ستونی نداشتی
خوش باش از اینکه مالک دیوار نیستی
دوری کن از کسی که تو را غرق درد دید
اما به خنده گفت که بیمار نیستی
می را حرام کرد ولی داد دست تو
چون با همین خو ش است که هشیار نیستی
ای روزگار ای که در این قحط مشتری
دل را به یک پشیز خریدار نیستی
با اینکه زیر بار حقیقت نمی روی
باری قبول کن گل بی خار نیستی
می خواستم به باد تمسخر بگیرمت
اما هنوز لایق اینکار نیستی !
غلامرضا طریقی
در ملک بی نشانی راندیم کام خود را
تا اوج طاق نسیان بردیم نام خود را
ما را به خوردن دل باشد مدار چون ماه
بر خوان خویش خوردیم رزق تمام خود را
لطف زبانی او کم شد چنانکه چندی ست
نشنیده ام جوابی زان لب سلام خود را
در عین تشنه کامی مستان چو ناز بینند
بر سنگ بی نیازی کوبند جام خود را
تا چند باز ماند مانند چشم حسرت
زین خاکدان گسستیم پیوند دام خود را
همچون اجل به سر تاخت موی سفید ناگاه
سر کرد پیک پیری با من پیام خود را
جان را به صیقل عشق از تیرگی بر آور
پیوند جاودان کن با صبح شام خود را
تا ساغرت درست است مانند جام لاله
از لحظه های فرصت پر ساز جام خود را
چندان که ناله کردیم یک دل ز جا نجنبید
بر سنگ آزمودیم سوز کلام خود را
محمد قهرمان
از هم گریختیم.
و آن نازنین پیاله دلخواه را ؛ دریغ
بر خاک ریختیم!
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود؛
دردا که جان تشنه خود را گداختیم !
بس دردناک بود جدایی میان ما ؛
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم .
دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت ؛
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت .
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود ؛
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت !
با آن همه نیاز که من داشتم به تو ؛
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود .
من بارها به سوی تو بازآمدم ؛ ولی
هر بار دیر بود !
اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب ؛
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش .
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار ؛
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش !
هوشنگ ابتهاج
باید استاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به گاه آمده باشی ، دربان به انتظار توست
و اگر بی گاه ، به در کوفتنت پاسخی نمی آید
...
گذارت از آستانه ی ناگزیر
فرو چکیدن قطره ی فطرانی ست در نامتناهی ظلمات
...
دریغا
ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی فضاوتی
در کار در کار در کار می بود !
... اما داوری آن سوی در نشسته است ،
بی ردای شوم قاضیان
ذاتش درایت و انصاف
هیئتش زمان ...
...
بدرود !
بدرود !
رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار
شادمانه و شاکر
...
انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود :
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندوهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل ،
توان گریستن از سویدای جان ، توان گردن به
غرور افراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی ،
توان جلیل به دوش بردن بارامانت ...
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
انسان ، دشواری وظیفه است
...
دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در بر کشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پگاه دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان دیگر را ...
رخصت زیستن را دست بسته ، دهان بسته گذشتم
و منظر جهان را تنها
از رخنه ی تنگ چشمی حصار شرارت دیدم
و اکنون
در بی کوبه در برابر و
اشارت دربان منتظر !
فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
احمد شاملو
اگر در این دنیا خودت را در جاده ی زندگی گم کنی ...،
در آن دنیا در می یابی ، که بر صراط مستقیم زندگی نکرده ای؛
در شلوغی های زندگی خودت را پیدا کن ...
مگذار این غبار تو را به دست غیر بسپارد ،
دستی ببر و " خودِ غبار گرفته ات " را از زمین بردار .
دستی بر آن بکش و غبارش را بتکان ...
با گذشت اینهمه سال ،
باز درخشندگی اش متعجبت می کند .
خویش را پیدا کن ...
قبل از آنکه دیر شود ...
خیلی نمی خواهد دور بروی ،
جایی همین نزدیکی ها را بگرد ...
گیله مرد