دنیای راز دار

آخرین مطالب

من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست
یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست
دلگیرم از این شهر پس از من که هوایش
آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیست
ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست
هر جا نکنی باز سر درد دلت را
چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست
ای کاش که می گفت نگاه تو؛ بمانم
این لحظه که حرفت سند معتبری نیست
دل خوش نکنم پشت وداع تو سلامی ست
یا پشت خداحافظی من سفری نیست؟
من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آن گونه که انگار دری نیست

مهدی فرجی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۸
دنیا ...

عارفی را پرسیدند:

"زندگی به جبر است یا اختیار؟!"

پاسخ داد:

"امروز" به 'اختیار' من است تا چه بکارم ...!!

اما "فردا" به 'جبر'، محصول آن را درو خواهم کرد ...!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۵
دنیا ...

چه فکر می‌کنی؟
که بادبان شکسته
زورق به گل نشسته ای است زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بسته‌ای است زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم‌چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد

هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی؟
چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود

تو از هزاره‌های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ی وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست

چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند

نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز

چه فکر می‌کنی؟
جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای است
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ
که راه، بسته می‌نمایدت

زمان بی‌کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگِ درد و رنج

به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش!

هوشنگ ابتهاج

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۵
دنیا ...

گرچه چون موج مرا شوق زخود رستن بود
موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود
یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بسکه هر لحظه به صد حادثه آبستن بود
خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن ها همه موقوف توانستن بود
کاش از روز ازل هیچ نمیدانستم
که هبوط ابدم در پی دانستن بود
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود

قیصر امین پور

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۷
دنیا ...

وضو گرفته ام از بهت ماجرا بنویسم

قلم به خون زده ام تا که از منا بنویسم

به استخاره نشستم که ابتدای غزل را

ز مانده ها بسرایم ؟ ز رفته ها بنویسم ؟

نه عمر نوح نه برگ درختهای جهان هست

بگو که داغ دلم را کی و کجا بنویسم ؟

مصیبت «عطش»و «میهمان ‌ کشی » و «ستم »را

سه مرثیه‌ست که باید جدا جدا بنویسم

چگونه آمدنت را به جای سر در خانه

به خط اشک به سردی سنگها بنویسم ؟

چگونه قصه ی مهمان کشی سنگدلان را

به پای قسمت و تقدیر یا قضا بنویسم ؟

منا که برف نمی آید این سپیدی مرگ است

چه سان زمرگ رفیقان با صفا بنویسم ؟

خبر زتشنگی حاجیان رسید و دلم گفت :

خوش است یک دو خطی هم ز کربلا بنویسم :

نمانده چاره به جز اینکه از برادر و خواهر

یکی به بند و یکی روی نیزه ها بنویسم

نمانده چاره به جز گفتن از اسیر سه ساله

چه را ز ناله ی زنجیر و زخم پا بنویسم

به روضه خوان محل گفته ام غروب بیا تا

تو از خرابه بخوانی...من از منا بنویسم ....

ناصر حامدی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۵
دنیا ...

غیر از نیــاز و عجز که در کشـــور تو نیست

این مشت خاک تیره ، چه دارد سزای تو ؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۷:۳۶
دنیا ...

می کشد وجودم را ، این تبی که سودایی ست

شرح این جنونمندی ، در توانم امّا نیست

سر به زیر می آیم ، سجده می زنم بر خاک

امتداد موزونی ، می کشاندم تا " نیست "

مشعر و منایم تو ، زمزم و صفایم تو

لیلی جنونت شد ، این دلی که صحرایی ست

زائری که مُحرم شد ، تا که محرمت باشد

در منای جانانه ، ذبح او تماشایی ست

...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۴۱
دنیا ...

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود 
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت 
زان پیشتر که باز مرا سوی خود کِشی
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید 
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای 
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست 
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای 
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب 
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت 
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم 
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم 
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریغ که چون از تو بگسلم 
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

 نادر نادرپور

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۰۸:۳۴
دنیا ...

شجاعت آن نیست که از آدمهای شجاع تقلید کنی،بلکه آن است که به شیوه ی خود زندگی کنی

و بهای آن را نیز بپردازی.

حتی اگر بهای به شیوه ی خود زیستن ،خود زندگی باشد،

باز ارزش آن را دارد.

زیرا در چنین شیوه ا ی زیستن است که روح به دنیا می آید .

مسیحا برزگر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۷
دنیا ...

نه از تو نام می خواهم نه از تو کام می خواهم
اهمیت ندارم من، تورا آرام می خواهم

تماشایت مرا کافی ست، عشق تو حرامم باد
خدا ناکرده از لب هایِ تو گر کام می خواهم

سیاهی می رود چشمم، کجا پنهان شدی؟ برگرد!
تُرا ای ماه هر شب بر فراز ِ بام می خواهم

شبیهِ شعرهایِ حافظی، زیبا ، صمیمی، گرم
چمانت در چمن ای سرو گل اندام! می خواهم

نقابِ هر که را برداشتم ابلیس دیدم آه!
تو را ای بهترین در پرده یِ ابهام می خواهم

نمی خواهم کسی جز من بداند رازِ چشمت را
نگاهِ روشنت را غرق در ابهام می خواهم

طنابِ دار دورِ گردن شاعر تماشایی ست

کدامین صبح زود ای دوست؟ من اعدام می خواهم

مرتضی امیری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۳۶
دنیا ...