یادمان باشد که : زخم نیست
آنچه درد می آورد... عفونت است....
....
یادمان باشد که : آنها که
دوستشان می داریم می توانند دوستمان نداشته باشند....
....
یادمان باشد که : در هر
یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است.....
اگر یاد کسی هستیم،این هنر اوست،نه هنر ما...!
چقدر زیباست کسی را دوست بداریم
نه برای نیاز...
نه از روی اجبار...
و نه از روی تنهایی...
فقط برای اینکه
" ارزشش را دارد".............. فریدون فروغی
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید...
مولانا
هزار بار به عشق زلف پریشان آدمهای جلف شعر گفتم
یکبار از روسری گلدار مادر محجوبم حرفی نزدم....
صد بار عکس ورزشکاران بی آداب رو توی اتاقم چسبوندم
یک عکس از دستهای پرپینه و تاول زده پدرفداکارم ندارم...
هزاران بار به اراجیف تلویزیون و ماهواره و اینترنت گوش دادم
یک بار پای حرف حکیمانه بزرگام ننشستم...
روزی صدبار به گوشی نگاه کردم یکبار نشد
یک صفحه کتاب مقدس ورق بزنم ببینم دارم کجا میرم...
قبول کنید
کسی قد خودمون در سعادت و شقاوتمون دخیل نبو ده ونیست.......... اسماعیل صیادی
لذت بردن از «بودن ها»
پاداش کسی است که
خیال «داشتن ها» را در خود
مهار کرده....
درون آتشم اما گلستانی نمی بینم
میان توبه های خود پشیمانی نمی بینم
دوباره با چراغ عشق گرد شهر می گردم
ولی افسوس در این شهر انسانی نمی بینم
صدای عقل می گوید: که از یادت جدا باشم
ولی در دل بر این اصرار امکانی نمی بینم
شبیه موج ناکامی که سر بر صخره می کوبد
به سویت می دوم با شوق و درمانی نمی بینم
تو آغاز منی ای عشق خیلی خوب می دانی
که آغاز تو را با مرگ پایانی نمی بینم...
سعید بابائی
ای ماه شبی مونس خلوتگه ما باش
در آینه ی اهل نظر چهره نما باش
کار دل ما بین که گره در گره افتاد
گیسو بگشا و بنشین، کارگشا باش
جامی ز لب خویش به مستان غمت بخش
گو کام دل سوخته ای چند روا باش
ای روح مسیحا نفسی درنی ما دم
در سینه ی این خالی خاموش نوا باش
چشمم چو قدح بر لب نوشت نگران است
ای ساقی سرمست شبی نیز مرا باش
مستیم و ندانیم شب از چند گذشته ست
پرکن قدحی دیگر و بی چون و چرا باش
ای دل ز سر زلف بتان کار بیاموز
با این همه زنجیر به رقص آی و رها باش
چون خال که بر کنج لب یار خوش افتاد
ای نکته تو هم در دهن دوست بجا باش
آیینه ی ما زنگ کدورت نپذیرد
ای غم به رخ سایه سرشکی ز صفا باش
تا زنده دلان داروی دل از تو بجویند
ای شعر دل انگیز همان مهرگیا باش.
هوشنگ ابتهاج
چه حقیرند مردمی که :
نه جرأت دوست داشتن دارند و نه ارادهی دوست نداشتن و نه لیاقت
دوست داشته شدن و نه متانت دوست داشته نشدن و
مدام شعر عاشقانه میخوانند
و تراژدی غمانگیز انسان این است که آنچه هست، نباید باشد
و آنچه باید باشد، نیست و همه حرفها همین است
وهمهی دردها همین جا است.
درد روح این است و این است که:
«انسان شقایقی است که با داغ زاده شده است.»
دکتر شریعتی