دنیای راز دار

آخرین مطالب

بس که آن لبخند سِحر دلفریبی ساخته ست

آدمی مثل من از دنیا به سیبی ساخته ست

خاکیان بالاتر از افلاکیان می ایستند

عشق از انسان چه موجود غریبی ساخته ست

دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است

اعتماد از من برای من رقیبی ساخته ست

"زهر" می نوشاند و من "شهد" می پندارمش!

عقل ظاهربین، چه تردید عجیبی ساخته ست

هر چه می بارد بر این صحرا نمی روید گلی

چشم شور از من چه خاک بی نصیبی ساخته ست

من دوای درد خود را می شناسم! روزگار

از دل بیمار من دیگر طبیبی ساخته ست

دل به شادی های بی مقدار این عالم مبند

زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته ست

فاضل نظری

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۹
دنیا ...

آمد و دلهره ای در دلم انداخت و رفت

از خودش در نظرم حادثه ای ساخت و رفت

هی غزل پشت غزل، قافیه سازی می کرد
نوبت عشق که شد، قافیه را باخت و رفت
گفت یک عالمه احساس به من مقروض است
قرض خود را ولی افسوس نپرداخت و رفت
دلش از سنگ شد و رحم نیاورد و گذشت
مثل برق از بغل مرد ه ی من تاخت و رفت
تیشه بر پیکر ه ی کوه غرورم زد و بعد
پرچم فتح بر این قلّه برافراخت و رفت
از دل بی خبرم زود خبردار شد و
قلب قلّابی خود را به من انداخت و رفت
سونیا. ن

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۳
دنیا ...
قصه ام با تو همین است ز خود بی خبرم
نه شبم هست و نه روز و نه قرار دگرم
رفتی و فاصله ها با من حیران گفتند
قصه ای را که ندانستم و آمد به سرم
مثل یک تکۀ سرگشتۀ افتاده به موج
من در اندیشۀ بی ساحل تو غوطه ورم
رسم این است که من ناز کنم تا تو نیاز
من ِ لیلا ز تو مجنون تر و دیوانه ترم
اندکی گفتم و این قصه دراز است هنوز
که شب عشق تو را نیست هوای سَحَرم
سوگل مشایخی
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۷
دنیا ...

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

 از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی

بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت

 از اینکه با تمام پس انداز عمر خود

حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت

 کم کم به سطح آینه برف می نشست

دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

 دنبال کودکی که در آن سوی برف بود

رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت

 شاعر کنار جو گذر عمر دید و من

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

سید مهدی نقبایی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۱
دنیا ...

امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم

اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم

چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی

که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا  

بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم

خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم

ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟

کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد

که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم

یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن

به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم

دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم

بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟

سید سعید صاحب علم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۸
دنیا ...

تا تو هستی و غزل هست، دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست‌

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت‌

که در این وصف زبان دگری گویا نیست‌

بعد تو، قول و غزل‌هاست جهان را اما

غزل توست که در قولی از آن‌ ما نیست

 تو چه رازی که بهر شیوه، تو را می‌جویم‌

تازه می‌یابم و بازت اثری پیدا نیست

محمد علی بهمنی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۶
دنیا ...
هر چه کردی به دلم ، ... باز تو را بخشیدم
با زبان زخم زدی ، ... دشنه زدی ... خندیدم 
معنی تک تک رفتار تو را ... میفهمم
ساده لوحی ست ، ... بگویم که نمی فهمیدم !
غرق تردید شدم ، ... باز تحمل کردم 
تا زمانی که ... به چشمان خودم هم دیدم
اشک های دل من ، از تو و عشق تو نبود
بلکه از سادگی قلب خودم رنجیدم ...
برو ای یار برو ! از تو گذشتم ، خوش باش
برو ای یار ! که من مهر تو را بخشیدم
محسن نظری
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۷
دنیا ...

دلم هرقدر ماتم داشت...یا هرقدر تنها بود...
به حالش بهتر از تحقیر و این کوچک شدن ها بود!

و من منفور ماندم در همه افسانه ها...جایی...
که غیرت نام مردان و حسادت ننگ زن ها بود...

نگار فرشچیان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۱
دنیا ...

تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم
امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم
آشفته ام...زیبایی ات باشد برای بعد
من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم

از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم
می خندم و آیینه می گرید به حال من
دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم

در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می خواهم

علیرضا بدیع

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۰
دنیا ...

نگرانی برای ماهی ها، نگرانی برای گُلدانت

مدتی می شود که بُغ کردی، در پسِ میله های زندانت 

با خودت قهر کرده ای بیخود، لب به چیزی نمی زنی تا شب!

آرزویت شبیه مولاناست « کوه... آوارگی... بیابانت»

پله های حیات غمگین را، آب و جارو نمی کنی دیگر 

عصر ها در محل نمی پیچد، عطر نعناع و سیب قلیانت 

فیلمهایت همیشه تکراریست ، نقش هایش به هم نمی آیند 

می رسی  تا جنونِ تنهایی، باز هم در سکانس پایانت 

صنم نافع

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۳
دنیا ...