فرصت
باید استاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به گاه آمده باشی ، دربان به انتظار توست
و اگر بی گاه ، به در کوفتنت پاسخی نمی آید
...
گذارت از آستانه ی ناگزیر
فرو چکیدن قطره ی فطرانی ست در نامتناهی ظلمات
...
دریغا
ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی فضاوتی
در کار در کار در کار می بود !
... اما داوری آن سوی در نشسته است ،
بی ردای شوم قاضیان
ذاتش درایت و انصاف
هیئتش زمان ...
...
بدرود !
بدرود !
رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار
شادمانه و شاکر
...
انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود :
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندوهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل ،
توان گریستن از سویدای جان ، توان گردن به
غرور افراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی ،
توان جلیل به دوش بردن بارامانت ...
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
انسان ، دشواری وظیفه است
...
دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در بر کشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پگاه دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان دیگر را ...
رخصت زیستن را دست بسته ، دهان بسته گذشتم
و منظر جهان را تنها
از رخنه ی تنگ چشمی حصار شرارت دیدم
و اکنون
در بی کوبه در برابر و
اشارت دربان منتظر !
فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
احمد شاملو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.