نشان لکّۀ می مانده بر عبای تو هستم
مرا قبول کن ای شیخ! من خطای تو هستم
به سختی آمده ای خانه دیشب از سرِ مستی،
نهان چه می کنی از من، که ردپای تو هستم!
اگر سکوت کنم لال می شوی، مَپَسَندی،
بگو رها کُنَدَم پاسبان، صدای تو هستم!
به ردٍ حرفِ من انکار خویشتن مکن ای شیخ
درست یا غلطم، عینِ ادعای تو هستم
« جهان تجسم رفتار ماست » خود تو نگفتی؟
مرنج از من و خوش باش، من ریای تو هستم!
تو خود گشایش کار از خدا نخواسته بودی؟
مبند پنجره را ، پاسخ دعای تو هستم!
اگرچه تلخم و دشوار، روی کن به صبوری
به گوش، شعرِ مرا سربکش! دوای تو هستم
حسین جنتیدرگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سر زا رفت
سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت
در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت
من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت
در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت
می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت
محمدسلمانی
بس که آن لبخند سِحر دلفریبی ساخته ست
آدمی مثل من از دنیا به سیبی ساخته ست
خاکیان بالاتر از افلاکیان می ایستند
عشق از انسان چه موجود غریبی ساخته ست
دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است
اعتماد از من برای من رقیبی ساخته ست
"زهر" می نوشاند و من "شهد" می پندارمش!
عقل ظاهربین، چه تردید عجیبی ساخته ست
هر چه می بارد بر این صحرا نمی روید گلی
چشم شور از من چه خاک بی نصیبی ساخته ست
من دوای درد خود را می شناسم! روزگار
از دل بیمار من دیگر طبیبی ساخته ست
دل به شادی های بی مقدار این عالم مبند
زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته ست
فاضل نظری
آمد و دلهره ای در دلم انداخت و رفت
از خودش در نظرم حادثه ای ساخت و رفت
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم
چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا
بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم
خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم
دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟
سید سعید صاحب علم
تا تو هستی و غزل هست، دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو، قول و غزلهاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه، تو را میجویم
تازه مییابم و بازت اثری پیدا نیست
محمد علی بهمنی