دنیای راز دار

آخرین مطالب

۱۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

من تشنه ی باران تو بودم تو نبودی
در آتش حرمان تو بودم تو نبودی
ای عشق گمم کردی و رفتی به سلامت
من طعمه ی طوفان تو بودم تو نبودی
هرجا که گذارت به من افتاد گذشتی
من آینه قرآن تو بودم تو نبودی
هی درد کشیدم تو کشیدی ؟ نکشیدی
در ماتم فقدان تو بودم تو نبودی
 یک لحظه بگو قیمت آغوش تو چند است
بازاری عریان تو بودم تو نبودی
دندان تو گیراست به لبهای اقاقی
من مرهم دندان تو بودم تو نبودی
شک دارم اگر خیر شود با تو بلایی
آلوده ی دامان تو بودم تو نبودی
در بند تو بودم تو رمیدی و ندیدی
من زاده ی زندان تو بودم تو نبودی
راشین گوهرشاهی
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۲
دنیا ...

ای عشق ، ای ترّنم نامت ترانه ها
معشوقِ آشنای همه عاشقانه ها

ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه ها

با هر نسیم، دست تکان می‌دهد گلی
هر نامه ای ز نام تو دارد نشانه‌ ها

هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت
گل با شکوفه، خوشه ی گندم به دانه ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگِ کرانه ها

باران قصیده‌ای است تر و تازه و روان
آتش ترانه‌ای است به زبان زبانه‌ ها

اما مرا زبان غزلخوانیِ تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بی‌کرانه‌ ها ؟

کوچه به کوچه سر زده‌ام کو به کوی تو
چون حلقه در‌به‌در زده‌ام سربه‌خانه ‌ها

یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانه‌ ها
قیصر امین پور
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۵
دنیا ...

نشان لکّۀ می مانده بر عبای تو هستم

مرا قبول کن ای شیخ! من خطای تو هستم

به سختی آمده ای خانه دیشب از سرِ مستی،

نهان چه می کنی از من، که ردپای تو هستم!

اگر سکوت کنم لال می شوی، مَپَسَندی،

بگو رها کُنَدَم پاسبان، صدای تو هستم!

به ردٍ حرفِ من انکار خویشتن مکن ای شیخ

درست یا غلطم، عینِ ادعای تو هستم

« جهان تجسم رفتار ماست » خود تو نگفتی؟

مرنج از من و خوش باش، من ریای تو هستم!

تو خود گشایش کار از خدا نخواسته بودی؟

مبند پنجره را ، پاسخ دعای تو هستم!

اگرچه تلخم و دشوار، روی کن به صبوری

به گوش، شعرِ مرا سربکش! دوای تو هستم

حسین جنتی 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۹
دنیا ...

درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت

در من غزلی درد کشید و سر زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را

سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت

در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد

آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت

این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم

من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما

من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند

ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت

می خواست بکوشد به فراموشی ات این  شعر

سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت

محمدسلمانی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۵۶
دنیا ...

بس که آن لبخند سِحر دلفریبی ساخته ست

آدمی مثل من از دنیا به سیبی ساخته ست

خاکیان بالاتر از افلاکیان می ایستند

عشق از انسان چه موجود غریبی ساخته ست

دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است

اعتماد از من برای من رقیبی ساخته ست

"زهر" می نوشاند و من "شهد" می پندارمش!

عقل ظاهربین، چه تردید عجیبی ساخته ست

هر چه می بارد بر این صحرا نمی روید گلی

چشم شور از من چه خاک بی نصیبی ساخته ست

من دوای درد خود را می شناسم! روزگار

از دل بیمار من دیگر طبیبی ساخته ست

دل به شادی های بی مقدار این عالم مبند

زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته ست

فاضل نظری

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۹
دنیا ...

آمد و دلهره ای در دلم انداخت و رفت

از خودش در نظرم حادثه ای ساخت و رفت

هی غزل پشت غزل، قافیه سازی می کرد
نوبت عشق که شد، قافیه را باخت و رفت
گفت یک عالمه احساس به من مقروض است
قرض خود را ولی افسوس نپرداخت و رفت
دلش از سنگ شد و رحم نیاورد و گذشت
مثل برق از بغل مرد ه ی من تاخت و رفت
تیشه بر پیکر ه ی کوه غرورم زد و بعد
پرچم فتح بر این قلّه برافراخت و رفت
از دل بی خبرم زود خبردار شد و
قلب قلّابی خود را به من انداخت و رفت
سونیا. ن

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۳
دنیا ...
قصه ام با تو همین است ز خود بی خبرم
نه شبم هست و نه روز و نه قرار دگرم
رفتی و فاصله ها با من حیران گفتند
قصه ای را که ندانستم و آمد به سرم
مثل یک تکۀ سرگشتۀ افتاده به موج
من در اندیشۀ بی ساحل تو غوطه ورم
رسم این است که من ناز کنم تا تو نیاز
من ِ لیلا ز تو مجنون تر و دیوانه ترم
اندکی گفتم و این قصه دراز است هنوز
که شب عشق تو را نیست هوای سَحَرم
سوگل مشایخی
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۷
دنیا ...

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

 از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی

بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت

 از اینکه با تمام پس انداز عمر خود

حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت

 کم کم به سطح آینه برف می نشست

دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

 دنبال کودکی که در آن سوی برف بود

رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت

 شاعر کنار جو گذر عمر دید و من

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

سید مهدی نقبایی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۱
دنیا ...

امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم

اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم

چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی

که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا  

بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم

خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم

ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟

کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد

که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم

یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن

به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم

دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم

بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟

سید سعید صاحب علم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۸
دنیا ...

تا تو هستی و غزل هست، دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست‌

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت‌

که در این وصف زبان دگری گویا نیست‌

بعد تو، قول و غزل‌هاست جهان را اما

غزل توست که در قولی از آن‌ ما نیست

 تو چه رازی که بهر شیوه، تو را می‌جویم‌

تازه می‌یابم و بازت اثری پیدا نیست

محمد علی بهمنی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۶
دنیا ...