دنیای راز دار

آخرین مطالب

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻧﮑﺎﺭ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭِ ﺍﻧﮑﺎﺭِﻫﻤﯿﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻮﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﮐﻨﺎﺭِ ﺳﻮﺧﺘﻦِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺧﺘﻦِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ میﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯِ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ

ﻭﺍﺳﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭِ ﺍﻧﮑﺎﺭِ ﺩﻝِ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ...!

محمود صانع 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۶
دنیا ...

هر چند که آدم ، ... بجز از آه و دمی نیست
یک دم ز تو ، یک آه ز من ... چیز کمی نیست !
من را به تماشای گل و غنچه ... چه حاجت ؟ 
گلخانه ی دل را ، که بجز تو ... صنمی نیست
بشمار ، برای تو نفس می کشم ای عشق ،
بشمار ... که این یک دم آخر ... رقمی نیست
مشعوفم و مجنونم و ... مدهوشم و مستم
دلخونم و مفتونم و ... نای قدمی نیست
در مکتب ما "عشق" ، کمال است و نیازی ...
بر اشهد و سوگند و نماز و قسمی نیست
همراه شو با قلبم و ... غم های جهان را
بسپار به من ، نو گل زیبا ... که غمی نیست
یک دم بنشین ، ... آه نکش ! ... خنده برآور ! 
هر چند که آدم ، ... بجز از آه و دمی نیست

محسن نظری

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۳:۱۲
دنیا ...

هله نومید نباشی که تو را یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا

ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد

نَهِلَد کُشته خود را کُشد آن گاه کِشاند

چو دَم میش نماند ز دَم خود کُندش پُر

تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند

به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او

نکُشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند

همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد

بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند

دل من گِرد جهان گشت و نیابید مثالش

به که ماند ، به که ماند ، به که ماند ، به که ماند

هله خاموش که بی ‌گفت از این می همگان را

بچشاند ، بچشاند ، بچشاند ، بچشاند

مولانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۱
دنیا ...

به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد
کِی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد ؟
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده ست
دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد
آه ! یک روز همین آه ، تو را می گیرد 
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد !
فاضل نظری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۹
دنیا ...

گفت میروم 
و رفت
مرد بود
پای حرفش ماند
گفت میروم 
نرفت
زن بود 
پای حرفش سوخت 
سعید شیربندی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۵۸
دنیا ...

تو حق نداری 
عاشقِ کسی بمانی 
که سال هاست رفته 
تو مالِ کسی نیستی 
که نیست
تو حق نداری 
اسمِ دردهای مزمنت را 
عشق بگذاری 
می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی
اما محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه
دست بردار 
از این افسانه‌های بی‌ سر و ته 
که به نامِ عشق 
فرصتِ عشق را از تو می‌گیرد 
آنکه تو را زخمیِ خود می‌خواهد 
آدمِ تو نیست 
آدم نیست 
و تو سال هاست 
حوای بی آدمی 
حواست نیست
 افشین یداللهی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۹
دنیا ...

چه جمعه ای... چه غروب غریب و دلگیری...

چرا سراغی از این جمعه ها نمی گیری؟

مسافری که هنوز و همیشه در راهی!

کجای راه سفر مانده ای به این دیری؟

به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد

بیا پیاده شو از این قطار تأخیری...

سودابه مهیجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۲
دنیا ...
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد!
گروس عبدالملکیان

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۰
دنیا ...
من که تسبیح نبودم ، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره ی تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفته ی خود خندیدی
از همین نغمه ی تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود،خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی!
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ی ایمان خواندی
قلب صد پاره ی من مهره ی صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن، رشته ی ایمان دلم پاره شدست
من که تسبیح نبودم، تو چرا چرخاندی؟
نغمه رضایی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۵
دنیا ...

عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهـــــــاران برگــریزانش گرفت
عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
ابرهای تیره را دید و دلش لرزید... باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:
"یاری اندر کس نمی بینم..." غزل را گریه کرد
تا به خود آمد، دلش از دوست دارانش گرفت
پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکرکرد؛
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
چند گامی دور شد...قلبش ولی جا مانده بود
برنگشت و مانده ی جان را به دندانش گرفت!
داشت از دیدار چشمان تو بر می گشت کـــــه
"محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"
عبدالمهدی نوری

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۳:۵۰
دنیا ...