دنیای راز دار

آخرین مطالب

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اگر در آن سوی شط پشته پشته خار نشسته 
گلی شکفته در این سوی کارزار نشسته

یکی از این سوی میدان به سجده می رود امشب 
یکی از آن سو در مجلس قمار نشسته

چقدر نامه ی خسته ، چقدر عهد شکسته 
چقدر کوفه در این معرکه کنار نشسته !

فرات ، آب حیات نوادگان نبی نیست 
اگر چه خیمه به خیمه در انتظار نشسته

حسین آینه دار است و خطبه هاش چراغ اند 
دریغ ! بر دل نامردمان غبار نشسته

به گوش هوش یکی آفتاب را نشنیده 
به انتظار صدا تیغ بی شمار نشسته

حسین با پسرانش وداع می کند امشب 
چقدر سیب در آغوش این انار نشسته 

غروب آمده ، در این دیار حضرت زینب 
به هر کجا بنشیند سر مزار نشسته

رسیده حضرت زهرا به قتلگاه ، ببینند 
دعای ساقی لب تشنگان به بار نشسته
امیر علی سلیمانی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۸
دنیا ...

ای دل بزن ! اگر چه گرفتار نیستی !
چیزی به این زمانه بدهکار نیستی !
وقتی هنوز ماه پس ابر مانده است 
خود را چنان بپوش که انگار نیستی 
وقتی که یار قافیه ی بار می شود 
غمگین مشو که با احدی یار نیستی 
غمگین مشو که سقف و ستونی نداشتی 
خوش باش از اینکه مالک دیوار نیستی 
دوری کن از کسی که تو را غرق درد دید 
اما به خنده گفت که بیمار نیستی 
می را حرام کرد ولی داد دست تو 
چون با همین خو ش است که هشیار نیستی 
ای روزگار ای که در این قحط مشتری 
دل را به یک پشیز خریدار نیستی 
با اینکه زیر بار حقیقت نمی روی 
باری قبول کن گل بی خار نیستی 
می خواستم به باد تمسخر بگیرمت 
اما هنوز لایق اینکار نیستی ! 

غلامرضا طریقی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
دنیا ...

در ملک بی نشانی راندیم کام خود را 

تا اوج طاق نسیان بردیم نام خود را 

ما را به خوردن دل باشد مدار چون ماه 

بر خوان خویش خوردیم رزق تمام خود را 

لطف زبانی او کم شد چنانکه چندی ست 

نشنیده ام جوابی زان لب سلام خود را 

در عین تشنه کامی مستان چو ناز بینند 

بر سنگ بی نیازی کوبند جام خود را 

تا چند باز ماند مانند چشم حسرت 

زین خاکدان گسستیم پیوند دام خود را 

همچون اجل به سر تاخت موی سفید ناگاه 

سر کرد پیک پیری با من پیام خود را 

جان را به صیقل عشق از تیرگی بر آور 

پیوند جاودان کن با صبح شام خود را 

تا ساغرت درست است مانند جام لاله 

از لحظه های فرصت پر ساز جام خود را 

چندان که ناله کردیم یک دل ز جا نجنبید 

بر سنگ آزمودیم سوز کلام خود را 

محمد قهرمان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۸
دنیا ...

 از هم گریختیم.  


         و آن نازنین پیاله دلخواه را  ؛ دریغ  


                                        بر خاک ریختیم!  


 جان من و تو تشنه پیوند مهر بود؛  


             دردا که جان تشنه خود را گداختیم ! 

 
بس دردناک بود جدایی میان ما ؛
 

         از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم .  


              دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت ؛ 


                         اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت . 


       و آن عشق نازنین که میان من و تو بود ؛ 
 

                 دردا که چون جوانی ما پایمال گشت ! 


        با آن همه نیاز که من داشتم به تو ؛
 

                                پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود . 


        من بارها به سوی تو بازآمدم ؛ ولی
 

                                                  هر بار دیر بود  !


         اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب ؛ 


                       هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش .
 

    سرگشته در کشاکش طوفان روزگار ؛
 

                    گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش !

 هوشنگ ابتهاج

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۱۴
دنیا ...

باید استاد و فرود آمد

بر آستان دری که کوبه ندارد

چرا که اگر به گاه آمده باشی ، دربان به انتظار توست

و اگر بی گاه ، به در کوفتنت پاسخی نمی آید

...

گذارت از آستانه ی ناگزیر

فرو چکیدن قطره ی فطرانی ست در نامتناهی ظلمات

...

دریغا

       ای کاش ای کاش

                   قضاوتی قضاوتی فضاوتی

                                          در کار در کار در کار می بود !

... اما داوری آن سوی در نشسته است ، 

بی ردای شوم قاضیان

ذاتش درایت و انصاف

هیئتش زمان ...

...

بدرود !

بدرود !

رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار

شادمانه و شاکر

...

انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود :

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان اندوهگین و شادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل ، 

توان گریستن از سویدای جان ، توان گردن به

غرور افراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی ، 

توان جلیل به دوش بردن بارامانت ...

و توان غمناک تحمل تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان

انسان ، دشواری وظیفه است

...

دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در بر کشم

هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده

هر بدر کامل و هر پگاه دیگر

هر قلّه و هر درخت و هر انسان دیگر را  ...

رخصت زیستن را دست بسته ، دهان بسته گذشتم

و منظر جهان را تنها

از رخنه ی تنگ چشمی حصار شرارت دیدم

و اکنون

در بی کوبه در برابر و

اشارت دربان منتظر !

فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود

                                    اما یگانه بود و هیچ کم نداشت

 

احمد شاملو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۳
دنیا ...

اگر در این دنیا خودت را در جاده ی زندگی گم کنی ...،
در آن دنیا در می یابی ، که بر صراط مستقیم زندگی نکرده ای؛
در شلوغی های زندگی خودت را پیدا کن ...
مگذار این غبار تو را به دست غیر بسپارد ،
دستی ببر و " خودِ غبار گرفته ات " را از زمین بردار .
دستی بر آن بکش و غبارش را بتکان ...
با گذشت اینهمه سال ،
باز درخشندگی اش متعجبت می کند .
خویش را پیدا کن ...
قبل از آنکه دیر شود ...
خیلی نمی خواهد دور بروی ،
جایی همین نزدیکی ها را بگرد ...

گیله مرد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۷
دنیا ...

من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست
یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست
دلگیرم از این شهر پس از من که هوایش
آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیست
ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست
هر جا نکنی باز سر درد دلت را
چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست
ای کاش که می گفت نگاه تو؛ بمانم
این لحظه که حرفت سند معتبری نیست
دل خوش نکنم پشت وداع تو سلامی ست
یا پشت خداحافظی من سفری نیست؟
من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آن گونه که انگار دری نیست

مهدی فرجی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۸
دنیا ...

عارفی را پرسیدند:

"زندگی به جبر است یا اختیار؟!"

پاسخ داد:

"امروز" به 'اختیار' من است تا چه بکارم ...!!

اما "فردا" به 'جبر'، محصول آن را درو خواهم کرد ...!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۵
دنیا ...

چه فکر می‌کنی؟
که بادبان شکسته
زورق به گل نشسته ای است زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بسته‌ای است زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم‌چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد

هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی؟
چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود

تو از هزاره‌های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ی وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست

چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند

نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز

چه فکر می‌کنی؟
جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای است
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ
که راه، بسته می‌نمایدت

زمان بی‌کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگِ درد و رنج

به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش!

هوشنگ ابتهاج

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۵
دنیا ...

گرچه چون موج مرا شوق زخود رستن بود
موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود
یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بسکه هر لحظه به صد حادثه آبستن بود
خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن ها همه موقوف توانستن بود
کاش از روز ازل هیچ نمیدانستم
که هبوط ابدم در پی دانستن بود
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود

قیصر امین پور

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۷
دنیا ...