حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه همانی که نیستی
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی
عاشق که می شوی نگران خودت نباش
عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی
با عشق هر کجا بروی حیّ و حاضری
در بند این خیال نمانی که نیستی
تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد
آفتابی بود ، ابری شد ، سیاه و سرد شد
آفتابی بود ، ابری شد ، ولی باران نداشت
رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد
صاف بود و ساده و شفاف ، عین آینه
آه ، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد ؟
هرچه با مقصود خود نزدیکتر می شد ، نشد
هرچه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد ، شد
هرچه روزی آرمان پنداشت ، حرمان شد همه
هرچه می پنداشت درمان است ، عین درد شد
درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود
پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد ؟
سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل
یک نظر روی تـــو را دید و حواسش پرت شد
بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان
ناگهان این اتفاق افتاد : "زوجی فرد شد"
بعد هم تبعید و زندان ابد شد در کویر
عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد
کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل
تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد